مدتهاست چمدانم را بسته ام جاده پیش روست خاطره ها پشت سر ..نگاه میکنم و تو را می بینم و حس میکنم تنها نیستم ...آه !که دور نبودی و دیر دیدمت ...سفر از تو شروع شد از تو و لبخندت از تو و کلام همیشگی این سالها که "خوب می شوی "حق با تو بود دارم خوب می شوم وقتی کنارم قدم میزنی حس میکنم تا به اسمان رسیدن فقط یک پرش باقی مانده!
نگاهمان میکند و می پرسد چه نسبتی دارید ؟هر دو میخندیم -باورم نمی شود صدای خنده دخترک آن سالها دوباره از گلوی من بیرون می آید- فکر میکنم نسبت تو با من نسبت زندگی ست با آخرین نفس..نسبت پرواز ست با شکسته بالی..نسبت نور است با ظلمت !اخم می کند و یادم می افتد توی دنیای آدم بزرگها نسبت پرواز و بال را جایی ثبت نمی کنند...